دور از ذهن نیست در جریان جنگ تحمیلى بر علیه انقلاب، نهضت آزادى به جاى پیوستن به صفوف جنگ و مبارزه و یا تشویق مجاهدان جان بر کف، برعکس با دشمنان همسویى نموده و حضرت امام را جنگ طلب معرفى می کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - هفته نامه" صدا" به سردبیری محمد قوچانی که ارگان رسانه¬ای جریان کارگزاران و اصلاح طلب را بر عهده دارد در تازه ترین شماره خود در مصاحبه با "هاشم صباغیان" از سران نهضت آزادی به تحریف آشکار واقعیات بدیهی تاریخ انقلاب دست برده است، آنجا که خبرنگار هفته نامه صدا از چگونگی کشف کودتای نقاب سوال می کنند و هاشم صباغیان در جواب می¬گوید: «عوامل ک.گ.ب اطلاعات کودتا را در اختیار مقامات اطلاعاتی ایران قرار داده اند!» و دلیل آن را اینگونه بیان می کند : «چون حزب توده خودش را وارث انقلاب می دانست!

واقعیت چگونگی کشف «کودتای نقاب» چیست؟

به همین خاطر هر کسی را که احساس می کرد قصد لطمه زدن به انقلاب را دارد از آن جلوگیری می کرد» اما از نکات جالب این مصاحبه آنجائی است که خبرنگار از هاشم صباغیان سوال می کنند که آیا نهضت آزادی در قبال کودتا موضعی داشت و بیانیه ای هم صادر کرد؟ که صباغیان با قاطعیت جواب می دهد: « نه! نهضت آزادی بیانه ای صادر نکرد.» البته که چنین موضعی از جانب نهضت آزادی از اعتقاد این جریان به صلح و سازش با دشمن نشات می گیرد دور از ذهن نیست در جریان جنگ تحمیلى بر علیه انقلاب، نهضت آزادى به جاى پیوستن به صفوف جنگ و مبارزه و یا تشویق مجاهدان جان بر کف، برعکس با دشمنان همسویى نموده و حضرت امام را جنگ طلب معرفى مى‏کردند. سنگ اندازی این گروهک در روزهای  اولیه جنگ به خصوص روزهای پس از آزادی خرمشهر و همراهی نهضت آزادی با تبلیغات صدام علیه ایران و مطرح کردن شبهه چرایی ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر جزء کارنامه ننگین این گروهک به شمار می رود. ای کاش آقای صباغیان به این سوال هم جواب می¬داد که اگر حزب توده خودش را وارث انقلاب می دانست و به خاطر این تعلق به انقلاب حاضر شده است دست به افشای عوامل کودتا بزنند چرا نهضت آزادی را که خود را  اساسا خود انقلاب و" ایران‏گرا" می پندارد  چرا حاضر نشده است در حد یک بیانیه از "انقلاب" حمایت کنند.
 اما واقعیت چگونگی کشف "کودتای نقاب" را ا ز زبان مقام معظم رهبری بشنوید:

«بسم ‌الله الرحمن الرحیم. ماجرای اطلاع من از کودتایی که در پایگاه شهید نوژه قرار بود اتفاق بیفتد، به این شکل بود که شبی حدود اذان صبح، دیدم که درب منزل ما را می‌زنند، به شدت هم می‌زدند، من از خواب بیدار شدم؛ رفتم دیدم آقای مقدم است؛ گفت: یک ارتشی آمده و می‌گوید با شما یک کار واجب دارد.
 
گفتم: ‌کجا است؟
 
گفتند:‌ در اتاق نشسته.
 
داخل اتاق پاسدارها شدم، دیدم شخصی دم در تکیه داده به دیوار، کسل و آشفته و خسته و سرش را فرو برده بود.
 
گفتم: شما با من کار دارید؟
 
بلند شد و گفت: بله.
 
گفتم: چه کار دارید؟
 
گفت:‌ کار واجبی دارم و فقط به خودتان می‌گویم.
 
من حساس شدم، گفتم: من نمازم را بخوانم، می‌آیم.
 
پس از نماز او را به داخل حیاط آوردم، گوشه حیاط نشستیم، گفت: کودتایی قرار است انجام شود.
 
گفتم: قضیه چیست و تو از کجا می‌دانی؟
 
او شروع کرد به شرح دادن، گفتم: شما چطور شد آمدی سراغ من؟
 
او ماجرای خود را تعریف کرد که جالب بود... آثار بی‌خوابی شب، خیابان گردی، خستگی، افسردگی شدید و سراسیمگی در او پیدا بود، حرفش را مرتب و منظم نمی‌زد و من مجبور بودم مکرر از او سؤال کنم. خلاصه آنچه گفت، این بود که در پایگاه همدان، اجتماعی تشکیل شده و تصمیم بر یک کودتایی گرفته شده، پول‌هایی به افراد زیادی داده‌اند، به خود من [خلبان] هم پول دادند. عده‌ای از تهران جمع می‌شوند؛ می‌روند همدان و شب در همدان این کار انجام می‌گیرد. بعد می‌آیند تهران، جماران و چند جا را بمباران می‌کنند.
 
پرسیدم کی قرار است این کودتا انجام بگیرد؟
 
گفت: امشب و شاید گفت: فردا شب.
 
من دیدم مسأله خیلی جدی است و بایستی آن را پیگیری کنیم. با اینکه احتمال می‌دادم او حال عادی نداشته باشد، یا سیاستی باشد که بخواهند ما را سرگرم کنند، اما اصل قضیه این قدر مهم بود که با وجود این احتمالات، دنبال آن باشیم.
 
گفتم: شما بنشین تا من ترتیب کار را بدهم. ضمناً آقای هاشمی، شب منزل ما بود... به آقای هاشمی گفتم: چنین قضیه‌ای است... بعد تلفن کردم به محسن رضایی که آن موقع مسئول اطلاعات سپاه بود. گفتم: فوری بیا اینجا و یک نفر دیگر، آن جوان را خواستیم آمد یکی دو ساعت با هم صحبت کردند و اطلاعاتش را یادداشت کردند.
 
مقطع مقطع می‌گفت، اما مجموعاً اطلاعات خوبی به دست آمد. محل تجمع آنها پارک لاله (تهران) بود، اما او اسم پارک را ظاهراً نمی‌دانست. جایش را می‌دانست... پس از اخذ اطلاعات، خلبان می‌خواست به منزلش بازگردد. او می‌ترسید که اولاً: ما منزل او را شناسایی کنیم و بعداً مشکلی برایش پیش بیاید. ثانیاً کودتاچیان او را ببینند که با شخصی می‌رود که احتمالاً پاسدار است، به او ظنین شوند و او را بکشند.
 
می‌گفت:‌ خودم می‌روم.
 
من گفتم: نه تو را با ماشین می‌فرستیم، اما با پاسدارها حاضر نبود، برود. یکی از پاسدارها که ریشش را می‌تراشید، گفت:‌ این خوبه، مرا ببرد... او را به طرف خیابان آذربایجان برد، یک جایی می‌گوید من را پیاده کن. معلوم بوده که خانه‌اش آنجا نیست، در یک مینی‌بوس سوار می‌شود و دیگر از او خبری نشد».

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس